رقصی میان میدان مین
درباره وب
احمد یوسفی ، عضو کوچکی از خادمین شهدا .عضو انجمن قلم ارتش جمهوری اسلامی ایران .عضو مجمع فعالان سایبری ایثار و شهادت کشور ، نویسنده و خبرنگار دفاع مقدس .مدرس انجمن سینمای جوانان بروجرد. از نخبگان ایثارگر استان لرستان . داستان نویس و فیلمساز
لینک دوستان
برچسبها وب
شهید و شهادت (10)
احمد یوسفی (6)
احمد یوسفی (5)
ارتش (3)
جنگ (3)
شهادت (2)
شهید (2)
گروه 411 بروجرد (2)
فکه (2)
میثم (2)
نماز (2)
عکس (2)
نسرین (2)
کتلت (2)
جانباز (2)
چفیه (2)
دارخوین (2)
روزه (2)
روستای چنانه (1)
روستای سرخه (1)
روستای کانی باغ (1)
روضه دکتر شریعتی (1)
ریگی عبدالمالک (1)
زکات (1)
ستوان سلامی (1)
سروان (1)
شادگان (1)
شب قدر (1)
شرهانی (1)
شعر دفاع مقدس (1)
داستان (1)
داستان نویسی (1)
دانشگاه آزاد (1)
دجال (1)
دفاع مقدس (1)
دوپازا (1)
دینامیت (1)
راحله (1)
رضا نعمتیان (1)
رمضان در جبهه (1)
رودخانه کرخه (1)
حسین لشکری (1)
حضرت شیطان (1)
حماسه (1)
حمید رضا لرستانی (1)
خاک عراق (1)
خلبان شهید (1)
داداش محسن (1)
جبهه (1)
جشن ترخیصی (1)
جشنواره خاک سرخ (1)
جمیلان (1)
31 شهریور (1)
آخر الزمان (1)
آقای سفید پوش (1)
آمبولانس (1)
اتاق رهبر (1)
اجکت (1)
ارتفاع 401 (1)
ارتفاع گناه (1)
ارض موعود (1)
استان چهار محال (1)
افطاری (1)
الهام (1)
امام زمان (ع) (1)
امروز (1)
امیر سرتیپ مخدوم (1)
امیر صیاد شیرازی (1)
ایثار (1)
بختیاری (1)
بخشنامه (1)
برگزیدگان (1)
بروجرد (1)
بمباران مدرسه (1)
بی سیم (1)
بیت المقدس (1)
بیهوشی (1)
پرنده های مهاجر (1)
پروانه (1)
پزشکیار (1)
پزشکیار گروه 411 (1)
پسوه (1)
پشه (1)
پشه بند (1)
پیرزن (1)
پیش قراول (1)
تغییر عکس (1)
تفحص شهدا (1)
تیپ هوابرد شیراز (1)
تک دشمن (1)
کفشهای جامانده (1)
کورش سالاری (1)
کولر (1)
نقش انسان (1)
فرشتگان (1)
هفته دفاع مقدس (1)
همت مضاعف (1)
وبلاگ نماز (1)
وقت نداریم (1)
وقف (1)
یهود (1)
یوسفی (1)
کارت پستال (1)
میدان مین (1)
مین (1)
مین والمرا (1)
نزول قرآن (1)
قرارگاه کربلا (1)
کربلا100کیلومتر (1)
کروبی (1)
گردان شهادت (1)
لاله (1)
لشکر 92 (1)
لشکر23نوهد (1)
لیلا (1)
لیلی (1)
لیلی و مجنون (1)
ماست (1)
محمد حیدری (1)
مصطفی پرکره (1)
مقام اول (1)
منطقه مارد (1)
مهدی کروبی (1)
موشک (1)
شهید جلال افشار (1)
شهید ناظری (1)
شهدا (1)
جومونگ (1)
چشم زخم (1)
شهید یدالله زندی (1)
شیطان (1)
صدقات (1)
عراق (1)
عراقی ها (1)
عشق (1)
عشق قیس (1)
علامه حلی (1)
علامه طباطبایی (1)
لینک های مفید
نماز مغرب و عشاء رو خوندیم و بچه ها لباس غواصی به تن کردند و با ماشین اومدیم لب اسکله، همه فرماندهان جمع بودند، روی کالک آخرین نکات رو تذکر دادند، احتمال می رفت که هنگام پیاده شدن در ساحل با کمین دشمن درگیر شویم.
عملیات بیت المقدس 4 در بامداد روز 6 فروردین 67 با رمز «یا اباعبدالله(ع)» در منطقه عمومی دربندیخان آغاز شد. لشگر ده سیدالشهداء(ع) به همراه چند یگان دیگر در این عملیات شرکت نمودند. منطقه مورد نظر برای عملیات، منطقه ای کوهستانی بود که از شمال به دریاچه دربندیخان و شاخ تیمورژنان، از جنوب به ارتفاعات شاخ خیشک و بمو، از شرق به رودخانه زیمکان و کوه بیزل، و از غرب به سد دربندیخان منتهی می شد.
مهمترین ارتفاعات و عوارض این منطقه، شاخ سورمر، شاخ شمیران، برددکان، دریاچه دربندیخان و دشت تولبی بود.
مهمترین ارتفاعات و عوارض این منطقه، شاخ سورمر، شاخ شمیران، برددکان، دریاچه دربندیخان و دشت تولبی بود.
تخریب لشگر ده سیدالشهداء(ع) هم مثل سایر واحدهای لشگر در این عملیات شرکت فعال داشت. لشگر ده برای پشتیبانی عملیات والفجر10 به منطقه دزلی رفته بود و بعد دستور رسید که باید در منطقه دربندیخان عملیات کند اواخر اسفند ماه 66 واحدهای پشتیبانی وارد منطقه شدند و بچه های اطلاعات عملیات و تخریب برای شناسایی در اطراف دریاچه سد دربندیخان مستقر شدند و شبها با پوشیدن لباس غواصی از دریاچه دربندیخان عبور میکردند و مواضع دشمن را شناسایی می کردند.
روز 5 فروردین ماه بود که دستور رسید امشب باید به دشمن حمله کنید. مقرر شده بود که غواص های تخریب و اطلاعات از پایین ارتفاع تیمورژنان وارد آب شوند و با نفوذ در ساحل دشمن و گرفتن سرپل سایر گردانها هم وارد منطقه شده و عملیات گسترش پیدا کند. عصر روز پنجم این طرح لغو شد و قرار شد همه غواص ها سوار بر قایق به سمت ساحل دشمن حرکت کنند.
هنوز ظهر نشده بود که با تعدادی از دوستان رفتیم سمت اسکله لشگر10 که حدود چهار کیلومتر با منطقه درگیری فاصله داشت و داخل شیاری که از آتش در امان باشد ایجاد شده بود. کنار اسکله دستم را داخل آب کردم؛ تمام بدنم یخ کرد.گفتم: "خدا کنه امشب ما مجبور نشیم داخل این آب شنا کنیم". چون آب دریاچه دربندیخان تازه با آب برف هایی که از کوه ها سرازیر شده بود قدری ارتفاع گرفته بود.
اسکله رو که دیدیم برگشتیم به سنگر بچه ها که زیر ارتفاع تیمورژنان بود. دسته غواص های تخریب20 نفری می شدند که 5 نفر دیگه هم اضافه شد و 25 نفر شدیم. لباس غواصی های ما مناسب نبود. سایز لباس ها بزرگ بود و برای هیکل های تنومند خوب بود و اکثر بچه های ما نحیف و لاغر بودند. فین های غواصی هم لنگه به لنگه بود. این مسئله ما رو نگران کرده بود.
مقر گردان حضرت زینب(س)نزدیک ما بود. رفتم پیش فرمانده گردانش که برادر خادم بود تا مشکل لباس های غواصی رو حل کنم. اما دیدم وضع اونا از ما بدتره.
گفت: جعفر! قرار شده شما دسته غواص های تخریب رو جلو ببری. بعد از پیاده شدن در ساحل دشمن به ما علامت بدهید و ما حرکت کنیم. از چادر که بیرون اومدم سرو صدای شهید سید مصطفی فتاحی رو شنیدم که داشت با بدن خشک لباس غواصی می پوشید و مقر رو روی سرش گذاشته بود.
نماز مغرب و عشاء رو خوندیم و بچه ها لباس غواصی به تن کردند و با ماشین اومدیم لب اسکله. همه فرماندهان جمع بودند. روی کالک آخرین نکات رو تذکر دادند. احتمال می رفت که هنگام پیاده شدن در ساحل با کمین دشمن درگیر شویم. قرار شد بچه ها نارنجک به تعداد کافی بردارند. معمولا ما تخریبچی ها برای عملیات اسلحه بر نمی داشتیم و فقط سه چهار تا نارنجک به بند حمایل می بستیم اما در این عملیات چون احتمال درگیری زیاد بود و باید تا رسیدن نیروهای گردان ها ساحل دشمن رو تامین می کردیم با خود اسلحه برداشتیم.
روزهای اول ماه شعبان بود و ماه توی آسمون نبود. دو یا سه شب از ولادت امام حسین (ع) می گذشت. شب چهارشنبه قبلش ولادت قمربنی هاشم (ع) بود و ما توی مقرمون در شهر بیاره عراق دعای توسل بر گزار کردیم و از بچه ها خیلی گریه گرفتم. گفتم: چند شب دیگه عملیاته؛ معلوم نیست کدوم یکی از ماها زنده باشیم. خوش به حال اونهایی که آماده شدند برای لقاء خدا و بعد با گریه گفتم: بچه ها هر کدوم شهید شدید ما رو هم از یاد نبرید. شب عملیات با این فضای معنوی پشت سر و مناسبت ولادت امام زمان (ع) که در پیش بود دل به خدا دادیم و سوار قایق ها شدیم. موتور قایق ها که روشن شد یک نگرانی به نگرانی ها اضافه شد و آن هم صدای موتور قایق ها بود که در سکوت شب و در کوهستان موجب هوشیاری دشمن می شد. برای حل این مشکل پتو دور موتورها کشیدند و صدا به اندازه زیادی کم شد. قایق ها حرکت کردند. ما با بچه های اطلاعات عملیات قایق اول بودیم و از اسکله جدا شدیم و داخل یکی از شیارها به سمت دریاچه دربندی خان حرکت کردیم. ابتدای مسیر پیچ و خم داشت و یک مقدار که گذشتیم مسیر بازتر شد و قایق ها زیر ارتفاع شاخ سورمر که مشرف به دریاچه بود رسیدند که قایق ما به علت اینکه پتوی روی موتور خیس و سنگین شده بود و راه خروج دود از اگزوز رو گرفته بود خاموش شد و بقیه قایق ها هم ایستادند. سکاندار قایق تسمه هندل قایق رو کشید تا قایق روشن بشه اما قایق خفه کرده بود و هرباری که سکاندار تسمه رو رها میکرد در آن سکوت صدای "تقش" نگران کننده بود. در همین حین بود که سه چهارتا منور توی آسمون روشن شد و صدای رگبار دوشکا که تیر رسام داخل آب میزد آرامش ما رو به هم ریخت. دو کیلومتر با نقطه شروع درگیری فاصله داشتیم. زیر نور منور به بچه هایی که داخل قایق بودند اشاره کردم که آماده باشید. دیدم آتیش تیربارها طولانی شد و نگران شدم. احتمال دادم که دشمن ما رو دیده باشه و قایق رو هدف قرار بده. بچه ها «وجعلنا...» میخوندند و سکاندار قایق هم آنقدر تسمه هندل رو کشید تا قایق روشن شد و گاز را تا تهش گرفت و با سرعت جلو می رفتیم. منورها خاموش شد و آتش تیربارها هم قطع شد.
بچه ها اشاره کردند که به "راه کار" رسیدیم و قایق با احتیاط پهلو گرفت. جلوی راه کار ما یک تخته سنگ بود که تقریبا جان پناهی هم برای ما بود..بچه ها همه توی ساحل پیاده شدند و اطراف تخته سنگ پناه گرفتند و منتظر شدیم بقیه قایق ها هم برسند.تا قایق ها برسند. با بچه های اطلاعات چرخی در اطراف زدیم و اطراف ساحل رو چک کردیم که مین و موانعی نباشد. فاصله ما با کمین عراق در ساحل دریاچه دربندی خان صد وپنجاه متر بیشتر نبود.از سکوتی که در منطقه حاکم بود خاطر جمع بودیم که دشمن از حضور ما مطلع نشده. اطلاعات ما این بود که کمین های دشمن به استعداد یک گروهان مقابل ماست. و باید با احتیاط و دقت و حداقل تلفات اونها رو خاموش کنیم.غواصان گردان حضرت زینب (س) هم از راه رسیدند و آخرین هماهنگی ها انجام شد. چون میدان مین و موانع خاصی جلوی بچه ها نبود تدبیر این شد که از توان بچه های تخریب برای ادامه ماموریت استفاده شود. اما فرماندهان گردان حضرت زینب اصرار داشتند که بچه های تخریب هم باید به ما کمک کنند.
زیر پای دشمن بگو مگو بالا گرفت و شهید سید عباس میرنوری نزدیک ما بود و میشنید که ما قصد داریم بچه های تخریب رو جلو نفرستیم .من رو کناری کشید و با گریه گفت: برادر جعفر! من کیسه ماسکم رو پر از نارنجک کردم برای اینکه دمار از روزگار بعثی ها در بیارم. حالا شما میخواهید از ما استفاده نکنید.بچه های دیگه هم سید رو همراهی کردند و با توجه به اصرار فرمانده های گردان حضرت زینب سلام الله علیها تصمیم ما عوض شد و از بچه ها قول گرفتم ..به شرطی جلو میرید که کسی شهید نشه! و اگر هم کسی مجروح شد خودتون باید عقب بیارید و صبح زود قبل از اینکه آفتاب بزنه لب اسکله باشید.بچه ها قول دادند و همراه گروهان پیشرو گردان حضرت زینب راهی شدند سمت کمین های دشمن.
من هم توی ساحل منتظر بودم تا بقیه نیروها رو هدایت کنم. قرص شب نماهای عمودی بزرگی داشتیم که اونها رو خم می کردیم و محلول داخل اون به جنب و جوش میفتاد و نور افشانی میکرد و قایق ها در تاریکی شب با دیدن این نور به سمت نور می اومدند و نیروها در ساحل پیاده می شدند.
چند لحظه ای از رفتن بچه ها نگذشته بود که دیدم قایقی پهلو گرفت و حاج حادم فرمانده گردان حضرت زینب (س) پیاده شد.گفتم بچه ها رفتند و تا حالا دیگه از کمین ها رد شدند و مسیر رفتن رو نشون دادم و با حاجی سمت ارتفاع شاخ شمیران حرکت کردیم.دشمن با منور تمام منطقه را روشن کرده بود و زیر نور میشد درگیری بچه ها با دشمن رو دید.بچه ها هنوز داخل دشت "تولبی" درگیر بودند. بقیه بچه های گردان حضرت زینب هم که رسیدند کار سریع تر جلو میرفت و بچه ها به جاده ای که روی ارتفاع شاخ شمیران میرفت مسلط شدند. ما به پشت دشمن رسیده بودیم و درب سنگرهاشون به سمت ما بود و به راحتی منهدم می شد. همه سربازهای دشمن از جاده به سمت ارتفاع فرار میکردند و بچه ها هم اونها رو دنبال می کردند. من برگشتم لب اسکله تا نیرو بیارم و بقیه بچه ها در تعقیب دشمن رفتند سمت شاخ شمیران.
دشمن هنوز گیج بود و آتش دقیق نمی ریخت. اسکله هنوز امن بود و دشمن هم روی اون دید نداشت. نیروهای سایر گردانها هم برای ادامه عملیات در ساحل پیاده شدند.هنوز مجروح و شهیدی عقب نیاورده بودند و ظاهر کار این بود که تلفات بالا نبوده و بچه ها به هدف ها رسیده اند.
هوا داشت روشن میشد که نماز صبح رو خوندیم. لباس غواصی ما رو کلافه کرده بود و مجبور بودیم داخل آب بریم تا لباس خیس بشه که اذیتمون نکنه.هوا که روشن شد لب اسکله شلوغ شد، اسیرهای عراقی رو عقب می آوردند و تک و توکی شهید و مجروح هم منتظر بودند تا قایق ها برسند. بچه های پشتیبانی هم مشغول تخلیه تدارکات و مهمات بودند و ما مدام تذکر میدادیم که برادرها اسکله را تخلیه کنند.آفتاب زده بود که دیدیم یک تعداد قایق قطار شدند و سمت اسکله می ایند. دشمن هم ستون قایق ها رو زیر آتیش گرفته.با بی سیم تماس گرفتیم که گفتند بچه های لشگر ده نیستند . اولین قایق که به ساحل رسید معلوم شد بچه های گردان کمیل لشگر 27 هستند و اسکله شون رو اشتباه اومدند. بچه های لشگر 27 سمت راست ما عملیات میکردند.
آفتاب زده بود و ما منتظر بچه ها بودیم.اونها قول داده بودند که برگردند. هنوز نرسیده بودند و ما نگران بودیم که دیدیم تعدادی دارند سرود می خونند و از ارتفاع پایین میان. دیدم این سرود رو که بین بچه های تخریب مرسوم بود میخونند:
ای ولی عصر و امام زمان
ای سبب خلقت کون و مکان
جلو تر که اومدند دیدم بچه های خودمون هستند و چهار طرف یک برانکارد رو گرفتند و دشمن هم مدام با خمپاره می کوبید و اینها با سوت خمپاره برانکارد رو رها می کردند و روی زمین می خوابیدند.
نزدیک اسکله که رسیدند شهید سید عباس میرنوری جلو تر دوید و گفت: برادر جعفر همه سورومور گنده عقب اومدیم فقط یک تلفات داشتیم که اون هم الان میرسه. خودم رو آماده کرده بودم برای خبر شهادت یکی از بچه ها. اما خدمه برانکارد که رسیدند دیدم یکی داخلش وول میخوره و داره ناله میکنه. اون اسماعیل گوهری بود که پاهاش مجروح شده بود و با اعمال شاقه عقب اومده بود.
الحمدلله همه بچه ها سالم بودند و سید عباس میرنوری شروع کرد شوخی کردن. گفتم یک ساعت دیر کردید و باید تنبیه بشید. سید گفت راضیت میکنم. گفتم چه جوری؟ گفت: اینجوری، یک فانسقه عراقی برات آوردم. راضی شدی؟
سید اونقدر شاداب و قبراق بود که انگار نه انگار عملیات سختی رو رفته و برگشته و با خنده گفت: یادته شب چهارشنبه که دعای توسل خوندی و اشک ما رو در آوردی گفتی برادرها بعضی از شماها شهید میشید و ما رو شفاعت کنید حالا کنفت شدی که همه ما سالم عقب اومدیم.
سید راست میگفت: این اولین عملیاتی بود که ما با این تعداد نیرو وارد عملیات میشدیم و شهید نداده بودیم. بچه هایی که عملیات رفته بودند عقب فرستادیم.
درگیری روی شاخ شمیران بالا گرفته بود و دشمن مقاومت میکرد . قبل از ظهر بود که شاخ شمیران سقوط کرد و اسیر زیادی گرفتیم.دشمن توانش رو گذاشته بود که شاخ سورمر رو حفظ کنه اما یکی دو ساعت از ظهر گذشته بود که دشمن شاخ سورمر رو هم رها کرد.
عصر بود که آتش سنگین دشمن شروع شد و هواپیماها هم به کمک اومدند تا شاید دوباره مواضع از دست رفته رو پس بگیرند که موفق نشدند.
روز هفتم فروردین بود که یک تعداد از بچه های تخریب رفتند برای مین گذاری مقابل دشمن. دشمن آتیش سنگینی میریخت و هلکوپترهای دشمن هم مزاحم کار بچه های تخریب بودند. قرار شد ، هوا که تاریک شد بچه ها برای مین گذاری اقدام کنند.
یک تعداد از بچه های تخریب در خط مستقر بودند تا اگر نیاز به وجود اونها شد آماده کار باشند. آتش دشمن یک لحظه قطع نمیشد و اطراف سنگر بچه های تخریب مقدار زیادی مین و مواد منفجره بود که هر لحظه احتمال انفجار میرفت. آتش دشمن یک طرف و نگرانی از انفجار هم از طرف دیگر فرماندهان را نگران کرده بود.
به خاطر این که بچه ها روحیه شون حفظ بشه یک روز در میان نیروها عوض میشدند و از سنگر داخل خط به سنگر عقبه که در یکی از شیارهای ارتفاع تیمورژنان بود میومدند..
روزهای 8 و 9 فروردین 67 دشمن اقدام به پاتک کرد و آتش فراوانی هم ریخت اما موفق به پس گرفتن مواضعش نشد و روز دهم فروردین که هوا روشن شد هواپیماهای دشمن هم سرو کله شون پیدا شد و بمباران شدید شیمیایی شروع شد...روزهای قبل هم با گلوله های توپ شیمیایی میزد اما روز دهم با هواپیما اومد.
ما داخل شیارهای ارتفاع تیمور ژنان بودیم که هواپیماها برای بمباران شیمیایی شیرجه میزدند و مقرهای را بمبارون میکردند اما به چادرهای ما بمبی نرسید..بچه ها به شوخی میگفتند مقر ما زیر پونس نقشه است..
صبح روز یازدهم فروردین بود هنوز هوا روشن نشده بود که ما از خط به مقر برگشتیم.نماز صبح رو خوندیم.. معمولا رسم گردان ما بود که بعد از نماز صبح تا طلوع آفتاب بچه ها نمیخوابیدند و مشغول خواندن زیارت عاشورا می شدند. اون روز هم توقع داشتند من زیارت عاشورا رو بخونم که بعلت خستگی رفتم زیر پتو و زود هم خوابم برد. شهید ابوطالب مبینی اون روز صبح زیارت عاشورا رو خوند و حدود ساعت 8 صبح بود که به زور ما رو برای خوردن صبحانه بیدار کردند و بعد از صبحانه قرار شد یک تعداد از بچه ها به جلو برند تا جایگزین بچه های تخریب در شاخ شمیران شوند.
ساعت 10صبح بود که به سنگر داخل خط رسیدیم..حاج ناصر اسماعیل یزدی مسوول بچه های تخریب مستقر در خط بود. هنوز بچه ها داخل سنگر نرفته بودند که آتش دشمن شروع شد. و ارتفاع بالای سنگر ما رو زیر آتیش گرفت. و با خوردن گلوله ها روی صخره ها سنگ های زیادی پایین میریخت..آتیش که شروع شد حاج ناصر نگران به اینطرف و آنطرف میرفت.
گفتم ناصر تو که آدم جیگر داری هستی چرا دست و پاهات رو گم کردی. اون با خنده گفت: این بی پدر و مادرها اشک ما رو این چند روزه در آوردند. هوا که روشن میشه از زمین و آسمون گلوله میاد. صبر کنید الان سروکله هلکوپترهاشون هم پیدا میشه..
ناصر راست میگفت.. هلکوپترها هم توی آسمون ظاهر شدند و چند تا موشک سمت سنگر ما شلیک کردن. همه بچه ها توی سنگر چپیدند و یک ساعتی گذشت و بچه هایی که باید عقب میرفتند آماده شدند. حدود 20 نفر بودند که باید عقب میرفتند...
چون دشمن آتیش فراوان میریخت و احتمال تلفات بود قرار شد بچه ها دو قسمت بشند و با فاصله عقب برند. من میخواستم با گروه اول عقب برم اما تا وضو بگیرم و ماسک شیمیایی ام رو پیدا کنم طول کشید و گروه اول رفتند سمت دریاچه دربندی خان که با قایق به عقب برگردند.
قبل از عقب رفتن ، صحبت از بمباران شیمیایی منطقه شد و گفتند اگر قبل از ظهر به آنطرف آب رسیدید برید چادرها رو جمع کنید و به مقر بچه های تخریب در شهر بیاره برید و اگر بعد از ظهر از آب گذشتید مستقیم به مقر بیاره برید
ما تا لب اسکله رسیدیم طول کشید و قایق هم دیر اومد و اذان ظهر رو گفته بودند که به اسکله لشکر رسیدیم. نماز رو خوندیم و حرکت کردیم. ماشین نبود و مجبور بودیم یک مقدار از مسیر رو پیاده بریم. رسیدیم سر دوراهی که یه راه اون به مقر زیر ارتفاع تیمورژنان میرفت. شیخ تاج آبادی گفت استخاره کن. اگر خوب اومد میریم به مقر جلو و اگر بد اومد میریم مقر"بیاره"
من یک تسبیح کوچیکی توی سنگر پیدا کرده بودم و برای خودم هم نبود و با اون استخاره کردم و رفتن به مقر جلو بد اومد و در همین حین هم یک وانت خالی رسید و همه سوار شدیم و به سمت عقب حرکت کردیم. وقتی عقب میرفتیم هواپیماهای دشمن توی آسمون بودند و مدام شیرجه میرفتند و بمبارون میکردند و چند جا ما هم مجبور شدیم از ماشین پایین بریزیم و روی زمین دراز بکشیم. هنوز وارد حلبچه نشده بودیم که یکی از هواپیماها برای بمباران شیرجه رفت و ما توی آسمون مسیر حرکت بمب ها رو به هم نشون میدادیم. بمبها درست میرفت سمت مقر ما توی خط... بمب های دشمن که زمین خورد من گفتم غلط نکنم مقر ما رو بمبارون کرد.
نزدیک عصر بود که به مفرمون در شهر بیاره رسیدیم. نهار خوردیم و من هم خیلی خسته بودم خوابم برد...یک ساعتی به اذان مغرب بود که با صدای پچt> پچ بچه ها بیدار شدم.یکی از بچه ها از جلو اومده بود و خبر بمباران مقر را آورده بود. فقط میگفت همه بچه ها از بین رفتن.
با یکی دو تا از بچه ها و شیخ مسعود تاج آبادی با ماشین گردان رفتیم به مقر زیر ارتفاع تیمور ژنان... ماشین تا بالا نمیرفت و مجبور شدیم بقیه راه رو پیاده بریم.هنوز به شیاری که چادر هامون در آن مستقر بود نرسیده بودیم که یک عده میگفتند جلو نرید منطقه آلوده است و بمب شیمیایی زدند. ما توجهی نکردیم و به محوطه مقر که رسیدیم دیدیم چادر ها روی هم خوابیده اند . بچه های پست امداد گفتند همه را عقب بردند. فکر کنیم بردند معراج شهدای جوانرود.
سوار وانت شدیم و خودمون رو به معراج شهدای جوانرود رسوندیم. دو ساعتی از اذان مغرب گذشته بود. سراغ بچه ها رو گرفتیم. گفتند یک تعداد شهید برای ما آوردند و داخل سردخونه اند. از اونها خواستیم که اجازه بدهند اونها رو شناسایی کنیم.بچه های معراج گفتند امکانش نیست. من زدم زیر گریه و گفتم برادر ما باید اینها رو ببینیم اینها همسنگران ما هستند .مسوولشون دلش به حال ما سوخت و درب کانکس رو باز کرد...کف کانکس پر بود از شهید که همه رو داخل پلاستیک پیچیده بودند. نه زانوهام جون داشت و نه دستم یاری میکرد که پلاستیک روی صورت بچه ها رو کنار بزنم و از طرفی هم مدام مسوول کانکس میگفت برادر یک خورده زودتر.
اولین شهیدی که پلاستیک رو از صورتش کنار زدم شهید سید عباس میرنوری بود. خیلی آروم خوابیده بود دور لب و اطراف گوشهاش یک مقدار کف جمع شده بود. شیخ تاج آبادی بیرون کانکس بود و سوال کرد بچه های ما هستن..گفتم آره اولیش سید عباس بود و بعد ابوطالب و بعد غلامرضا و نوبخت و دیگر بچه ها.
شوخی نبود بدن بی جان یازده تا بچه ها داخل کانکس معراج شهدا بود. صورتهاشون سفید شده بود و آرام خوابیده بودند. مشخصاتشون رو ثبت کردیم و درب کانکس رو بستند.
از معراج بیرون اومدیم و به سمت مقرمون راه افتادیم. من عقب وانت نشستم و تا خود مقر گریه کردم توی راه مدام به این جمله سید عباس فکر میکردم که گفت : عملیات رفتیم و کسی شهید نشد.. به مقر که رسیدیم بچه ها دور ما رو گرفتند .. شب جمعه بود. اعلام کردیم رفقا برای دعای کمیل داخل ساختمون جمع بشند. بچه ها اومدند و من وسط خوندن دعای کمیل خبر شهادت بچه ها رو دادم و غوغایی شد دعا که تموم شد یک خبر دیگر هم به ما رسید و اون خبر شهادت عزیز ترین یارمون شهید غلامرضا زعفری بود. روزهای آغازین سال 67 روزهای سختی برای ما بود.
روز 13 فروردین بود که با تعدادی از بچه ها رفتیم برای جمع کردن چادرهای مقری که توی خط داشتیم . چون روز سیزده بدر و از طرفی هم شب نیمه شعبان بود گفتیم روحیه بچه ها عوض بشه .. مهدی صور اسرافیل شروع کرد سرود خوندن ... وگفت برادر ها من هرچی میگم شما بگید. گرفت ، گرفت .. مهدی خوند...فلق دوباره رنگ خون گرفت و همه بچه ها یک صدا میگفتند گرفت، گرفت و میزدند زیر خنده. و بعد هم چون شب نیمه شعبان بود با هم سرود" ای ولی عصر" رو خوندیم ... به مقر که رسیدیم چون چادر ها روی زمین خوابیده بود همه با هم چهار طرف چادر را گرفتیم و بلند کردیم و بچه ها پایه های چادر رو مستقر کردند و چادرها سر جای خود قرار گرفت چادرها که سر پا شد ما با منظره ای مواجه شدیم که اشک ها رو سرازیر کرد. دیدیم جانماز ها کنار هم در یک ردیف پهن شده و این حکایت میکرد که دوستان شهید ما برای نماز جماعت ظهر و عصر مهیا شده بودند و وقت نماز مقر بمباران شده بود.
چادرها رو جمع کردیم و نزدیک غروب بود که به نزدیک مقرمون در بیاره رسیدیم.. دیدم ماشینها چراغ میزنند که جلو تر نرید . دشمن شیمیایی زده. باز به دلمون بد اومد که اینبار هم مقر ما رو زده. تا جلوی مقر رسیدیم . حاج احمد ماشین رو نگه داشت. من زودتر از همه پایین پریدم و سر بالایی جلو مقر رو بدو بالا رفتم. دیدم چادر تدارکات روی درخت آویزونه و یکی هم به پشت روی زمین افتاده.دلم ریخت و بچه ها رو صدا زدم . دیدم کسی جواب نمیده.. وارد ساختمون شدم همه جا تاریک بود و صدایی از کسی نمیومد .. کف اطاق تعداد زیادی پتو افتاده بود . پتوها رو وارسی کردم. اطاق خالی بود. از ساختمون بیرون اومدم و بچه های دیگه هم رسیدند و همه جا رو وارسی کردیم. یکی از بچه ها صدا زد بچه ها رفتند بالای ارتفاع و کسی اینجا نیست. خاطرمون جمع شد که تلفات زیاد نیست. رفتیم سر وقت چادر تدارکات ... شهید رضا استاد به پشت افتاده بود و صورتش خونی بود. اون رو داخل پتو پیچیدیم و به معراج شهدا بردیم.
قرارمون بود که شب نیمه شعبان برای ولادت امام زمان (ع) جشن بگیریم که هواپیماهای دشمن برنامه ما رو به هم زدند. اون روز نزدیک 50 نفر از بچه ها ی تخریب لشگر 10 سیدالشهداء(ع) مصدوم شیمیایی شدند. یه تعداد که حالشون خراب بود و حالت تهوع داشتن با مینی بوس به بهداری فرستادیم و ما هم که حالمون زیاد بد نبود موندیم . نماز مغرب و عشا رو که خوندیم وضعمون به هم ریخت و سرفه های شدید و خارش پوست شروع شد ... حالت تهوع و درد چشم هم اضافه شد و مجبور شدیم که به بهداری مراجعه کنیم و ما رو فرستادند پاوه و بعد هم کرمانشاه و در نهایت در بیمارستان امیرکبیر اراک بستری شدیم .
در بمباران دو تا مقر تخریب لشگر ده سیدالشهدا (ع). 14 تا شهید دادیم و بیش از پنجاه نفر هم مصدوم شیمیایی شدند. و گردان ما در تهران پخش بین دو تا بیمارستان شد. عده ای در بیمارستان لقمان... تعدادی هم در بیمارستان بقیه الله...
یاد و خاطره همسنگران شهیدمان را در عملیات بیت المقدس 4 گرامی میداریم. شهیدان: ابوطالب مبینی- کیوان آقامحمدقلی مقدسی- داریوش رستگارمقدم- محمدطالبی- رضانوبخت- محسن صباغزاده- فتح اله محمدخانی- غلامرضاکاظمی-سیدعباس میرنوری- قربانعلی شیرمرغی- علیرضاآقایی- رضااستادفینی- ابوالفضل دهقان- اکبرطحانی
هنوز ظهر نشده بود که با تعدادی از دوستان رفتیم سمت اسکله لشگر10 که حدود چهار کیلومتر با منطقه درگیری فاصله داشت و داخل شیاری که از آتش در امان باشد ایجاد شده بود. کنار اسکله دستم را داخل آب کردم؛ تمام بدنم یخ کرد.گفتم: "خدا کنه امشب ما مجبور نشیم داخل این آب شنا کنیم". چون آب دریاچه دربندیخان تازه با آب برف هایی که از کوه ها سرازیر شده بود قدری ارتفاع گرفته بود.
اسکله رو که دیدیم برگشتیم به سنگر بچه ها که زیر ارتفاع تیمورژنان بود. دسته غواص های تخریب20 نفری می شدند که 5 نفر دیگه هم اضافه شد و 25 نفر شدیم. لباس غواصی های ما مناسب نبود. سایز لباس ها بزرگ بود و برای هیکل های تنومند خوب بود و اکثر بچه های ما نحیف و لاغر بودند. فین های غواصی هم لنگه به لنگه بود. این مسئله ما رو نگران کرده بود.
مقر گردان حضرت زینب(س)نزدیک ما بود. رفتم پیش فرمانده گردانش که برادر خادم بود تا مشکل لباس های غواصی رو حل کنم. اما دیدم وضع اونا از ما بدتره.
گفت: جعفر! قرار شده شما دسته غواص های تخریب رو جلو ببری. بعد از پیاده شدن در ساحل دشمن به ما علامت بدهید و ما حرکت کنیم. از چادر که بیرون اومدم سرو صدای شهید سید مصطفی فتاحی رو شنیدم که داشت با بدن خشک لباس غواصی می پوشید و مقر رو روی سرش گذاشته بود.
نماز مغرب و عشاء رو خوندیم و بچه ها لباس غواصی به تن کردند و با ماشین اومدیم لب اسکله. همه فرماندهان جمع بودند. روی کالک آخرین نکات رو تذکر دادند. احتمال می رفت که هنگام پیاده شدن در ساحل با کمین دشمن درگیر شویم. قرار شد بچه ها نارنجک به تعداد کافی بردارند. معمولا ما تخریبچی ها برای عملیات اسلحه بر نمی داشتیم و فقط سه چهار تا نارنجک به بند حمایل می بستیم اما در این عملیات چون احتمال درگیری زیاد بود و باید تا رسیدن نیروهای گردان ها ساحل دشمن رو تامین می کردیم با خود اسلحه برداشتیم.
روزهای اول ماه شعبان بود و ماه توی آسمون نبود. دو یا سه شب از ولادت امام حسین (ع) می گذشت. شب چهارشنبه قبلش ولادت قمربنی هاشم (ع) بود و ما توی مقرمون در شهر بیاره عراق دعای توسل بر گزار کردیم و از بچه ها خیلی گریه گرفتم. گفتم: چند شب دیگه عملیاته؛ معلوم نیست کدوم یکی از ماها زنده باشیم. خوش به حال اونهایی که آماده شدند برای لقاء خدا و بعد با گریه گفتم: بچه ها هر کدوم شهید شدید ما رو هم از یاد نبرید. شب عملیات با این فضای معنوی پشت سر و مناسبت ولادت امام زمان (ع) که در پیش بود دل به خدا دادیم و سوار قایق ها شدیم. موتور قایق ها که روشن شد یک نگرانی به نگرانی ها اضافه شد و آن هم صدای موتور قایق ها بود که در سکوت شب و در کوهستان موجب هوشیاری دشمن می شد. برای حل این مشکل پتو دور موتورها کشیدند و صدا به اندازه زیادی کم شد. قایق ها حرکت کردند. ما با بچه های اطلاعات عملیات قایق اول بودیم و از اسکله جدا شدیم و داخل یکی از شیارها به سمت دریاچه دربندی خان حرکت کردیم. ابتدای مسیر پیچ و خم داشت و یک مقدار که گذشتیم مسیر بازتر شد و قایق ها زیر ارتفاع شاخ سورمر که مشرف به دریاچه بود رسیدند که قایق ما به علت اینکه پتوی روی موتور خیس و سنگین شده بود و راه خروج دود از اگزوز رو گرفته بود خاموش شد و بقیه قایق ها هم ایستادند. سکاندار قایق تسمه هندل قایق رو کشید تا قایق روشن بشه اما قایق خفه کرده بود و هرباری که سکاندار تسمه رو رها میکرد در آن سکوت صدای "تقش" نگران کننده بود. در همین حین بود که سه چهارتا منور توی آسمون روشن شد و صدای رگبار دوشکا که تیر رسام داخل آب میزد آرامش ما رو به هم ریخت. دو کیلومتر با نقطه شروع درگیری فاصله داشتیم. زیر نور منور به بچه هایی که داخل قایق بودند اشاره کردم که آماده باشید. دیدم آتیش تیربارها طولانی شد و نگران شدم. احتمال دادم که دشمن ما رو دیده باشه و قایق رو هدف قرار بده. بچه ها «وجعلنا...» میخوندند و سکاندار قایق هم آنقدر تسمه هندل رو کشید تا قایق روشن شد و گاز را تا تهش گرفت و با سرعت جلو می رفتیم. منورها خاموش شد و آتش تیربارها هم قطع شد.
بچه ها اشاره کردند که به "راه کار" رسیدیم و قایق با احتیاط پهلو گرفت. جلوی راه کار ما یک تخته سنگ بود که تقریبا جان پناهی هم برای ما بود..بچه ها همه توی ساحل پیاده شدند و اطراف تخته سنگ پناه گرفتند و منتظر شدیم بقیه قایق ها هم برسند.تا قایق ها برسند. با بچه های اطلاعات چرخی در اطراف زدیم و اطراف ساحل رو چک کردیم که مین و موانعی نباشد. فاصله ما با کمین عراق در ساحل دریاچه دربندی خان صد وپنجاه متر بیشتر نبود.از سکوتی که در منطقه حاکم بود خاطر جمع بودیم که دشمن از حضور ما مطلع نشده. اطلاعات ما این بود که کمین های دشمن به استعداد یک گروهان مقابل ماست. و باید با احتیاط و دقت و حداقل تلفات اونها رو خاموش کنیم.غواصان گردان حضرت زینب (س) هم از راه رسیدند و آخرین هماهنگی ها انجام شد. چون میدان مین و موانع خاصی جلوی بچه ها نبود تدبیر این شد که از توان بچه های تخریب برای ادامه ماموریت استفاده شود. اما فرماندهان گردان حضرت زینب اصرار داشتند که بچه های تخریب هم باید به ما کمک کنند.
زیر پای دشمن بگو مگو بالا گرفت و شهید سید عباس میرنوری نزدیک ما بود و میشنید که ما قصد داریم بچه های تخریب رو جلو نفرستیم .من رو کناری کشید و با گریه گفت: برادر جعفر! من کیسه ماسکم رو پر از نارنجک کردم برای اینکه دمار از روزگار بعثی ها در بیارم. حالا شما میخواهید از ما استفاده نکنید.بچه های دیگه هم سید رو همراهی کردند و با توجه به اصرار فرمانده های گردان حضرت زینب سلام الله علیها تصمیم ما عوض شد و از بچه ها قول گرفتم ..به شرطی جلو میرید که کسی شهید نشه! و اگر هم کسی مجروح شد خودتون باید عقب بیارید و صبح زود قبل از اینکه آفتاب بزنه لب اسکله باشید.بچه ها قول دادند و همراه گروهان پیشرو گردان حضرت زینب راهی شدند سمت کمین های دشمن.
من هم توی ساحل منتظر بودم تا بقیه نیروها رو هدایت کنم. قرص شب نماهای عمودی بزرگی داشتیم که اونها رو خم می کردیم و محلول داخل اون به جنب و جوش میفتاد و نور افشانی میکرد و قایق ها در تاریکی شب با دیدن این نور به سمت نور می اومدند و نیروها در ساحل پیاده می شدند.
چند لحظه ای از رفتن بچه ها نگذشته بود که دیدم قایقی پهلو گرفت و حاج حادم فرمانده گردان حضرت زینب (س) پیاده شد.گفتم بچه ها رفتند و تا حالا دیگه از کمین ها رد شدند و مسیر رفتن رو نشون دادم و با حاجی سمت ارتفاع شاخ شمیران حرکت کردیم.دشمن با منور تمام منطقه را روشن کرده بود و زیر نور میشد درگیری بچه ها با دشمن رو دید.بچه ها هنوز داخل دشت "تولبی" درگیر بودند. بقیه بچه های گردان حضرت زینب هم که رسیدند کار سریع تر جلو میرفت و بچه ها به جاده ای که روی ارتفاع شاخ شمیران میرفت مسلط شدند. ما به پشت دشمن رسیده بودیم و درب سنگرهاشون به سمت ما بود و به راحتی منهدم می شد. همه سربازهای دشمن از جاده به سمت ارتفاع فرار میکردند و بچه ها هم اونها رو دنبال می کردند. من برگشتم لب اسکله تا نیرو بیارم و بقیه بچه ها در تعقیب دشمن رفتند سمت شاخ شمیران.
دشمن هنوز گیج بود و آتش دقیق نمی ریخت. اسکله هنوز امن بود و دشمن هم روی اون دید نداشت. نیروهای سایر گردانها هم برای ادامه عملیات در ساحل پیاده شدند.هنوز مجروح و شهیدی عقب نیاورده بودند و ظاهر کار این بود که تلفات بالا نبوده و بچه ها به هدف ها رسیده اند.
هوا داشت روشن میشد که نماز صبح رو خوندیم. لباس غواصی ما رو کلافه کرده بود و مجبور بودیم داخل آب بریم تا لباس خیس بشه که اذیتمون نکنه.هوا که روشن شد لب اسکله شلوغ شد، اسیرهای عراقی رو عقب می آوردند و تک و توکی شهید و مجروح هم منتظر بودند تا قایق ها برسند. بچه های پشتیبانی هم مشغول تخلیه تدارکات و مهمات بودند و ما مدام تذکر میدادیم که برادرها اسکله را تخلیه کنند.آفتاب زده بود که دیدیم یک تعداد قایق قطار شدند و سمت اسکله می ایند. دشمن هم ستون قایق ها رو زیر آتیش گرفته.با بی سیم تماس گرفتیم که گفتند بچه های لشگر ده نیستند . اولین قایق که به ساحل رسید معلوم شد بچه های گردان کمیل لشگر 27 هستند و اسکله شون رو اشتباه اومدند. بچه های لشگر 27 سمت راست ما عملیات میکردند.
آفتاب زده بود و ما منتظر بچه ها بودیم.اونها قول داده بودند که برگردند. هنوز نرسیده بودند و ما نگران بودیم که دیدیم تعدادی دارند سرود می خونند و از ارتفاع پایین میان. دیدم این سرود رو که بین بچه های تخریب مرسوم بود میخونند:
ای ولی عصر و امام زمان
ای سبب خلقت کون و مکان
جلو تر که اومدند دیدم بچه های خودمون هستند و چهار طرف یک برانکارد رو گرفتند و دشمن هم مدام با خمپاره می کوبید و اینها با سوت خمپاره برانکارد رو رها می کردند و روی زمین می خوابیدند.
نزدیک اسکله که رسیدند شهید سید عباس میرنوری جلو تر دوید و گفت: برادر جعفر همه سورومور گنده عقب اومدیم فقط یک تلفات داشتیم که اون هم الان میرسه. خودم رو آماده کرده بودم برای خبر شهادت یکی از بچه ها. اما خدمه برانکارد که رسیدند دیدم یکی داخلش وول میخوره و داره ناله میکنه. اون اسماعیل گوهری بود که پاهاش مجروح شده بود و با اعمال شاقه عقب اومده بود.
الحمدلله همه بچه ها سالم بودند و سید عباس میرنوری شروع کرد شوخی کردن. گفتم یک ساعت دیر کردید و باید تنبیه بشید. سید گفت راضیت میکنم. گفتم چه جوری؟ گفت: اینجوری، یک فانسقه عراقی برات آوردم. راضی شدی؟
سید اونقدر شاداب و قبراق بود که انگار نه انگار عملیات سختی رو رفته و برگشته و با خنده گفت: یادته شب چهارشنبه که دعای توسل خوندی و اشک ما رو در آوردی گفتی برادرها بعضی از شماها شهید میشید و ما رو شفاعت کنید حالا کنفت شدی که همه ما سالم عقب اومدیم.
سید راست میگفت: این اولین عملیاتی بود که ما با این تعداد نیرو وارد عملیات میشدیم و شهید نداده بودیم. بچه هایی که عملیات رفته بودند عقب فرستادیم.
درگیری روی شاخ شمیران بالا گرفته بود و دشمن مقاومت میکرد . قبل از ظهر بود که شاخ شمیران سقوط کرد و اسیر زیادی گرفتیم.دشمن توانش رو گذاشته بود که شاخ سورمر رو حفظ کنه اما یکی دو ساعت از ظهر گذشته بود که دشمن شاخ سورمر رو هم رها کرد.
عصر بود که آتش سنگین دشمن شروع شد و هواپیماها هم به کمک اومدند تا شاید دوباره مواضع از دست رفته رو پس بگیرند که موفق نشدند.
روز هفتم فروردین بود که یک تعداد از بچه های تخریب رفتند برای مین گذاری مقابل دشمن. دشمن آتیش سنگینی میریخت و هلکوپترهای دشمن هم مزاحم کار بچه های تخریب بودند. قرار شد ، هوا که تاریک شد بچه ها برای مین گذاری اقدام کنند.
یک تعداد از بچه های تخریب در خط مستقر بودند تا اگر نیاز به وجود اونها شد آماده کار باشند. آتش دشمن یک لحظه قطع نمیشد و اطراف سنگر بچه های تخریب مقدار زیادی مین و مواد منفجره بود که هر لحظه احتمال انفجار میرفت. آتش دشمن یک طرف و نگرانی از انفجار هم از طرف دیگر فرماندهان را نگران کرده بود.
به خاطر این که بچه ها روحیه شون حفظ بشه یک روز در میان نیروها عوض میشدند و از سنگر داخل خط به سنگر عقبه که در یکی از شیارهای ارتفاع تیمورژنان بود میومدند..
روزهای 8 و 9 فروردین 67 دشمن اقدام به پاتک کرد و آتش فراوانی هم ریخت اما موفق به پس گرفتن مواضعش نشد و روز دهم فروردین که هوا روشن شد هواپیماهای دشمن هم سرو کله شون پیدا شد و بمباران شدید شیمیایی شروع شد...روزهای قبل هم با گلوله های توپ شیمیایی میزد اما روز دهم با هواپیما اومد.
ما داخل شیارهای ارتفاع تیمور ژنان بودیم که هواپیماها برای بمباران شیمیایی شیرجه میزدند و مقرهای را بمبارون میکردند اما به چادرهای ما بمبی نرسید..بچه ها به شوخی میگفتند مقر ما زیر پونس نقشه است..
صبح روز یازدهم فروردین بود هنوز هوا روشن نشده بود که ما از خط به مقر برگشتیم.نماز صبح رو خوندیم.. معمولا رسم گردان ما بود که بعد از نماز صبح تا طلوع آفتاب بچه ها نمیخوابیدند و مشغول خواندن زیارت عاشورا می شدند. اون روز هم توقع داشتند من زیارت عاشورا رو بخونم که بعلت خستگی رفتم زیر پتو و زود هم خوابم برد. شهید ابوطالب مبینی اون روز صبح زیارت عاشورا رو خوند و حدود ساعت 8 صبح بود که به زور ما رو برای خوردن صبحانه بیدار کردند و بعد از صبحانه قرار شد یک تعداد از بچه ها به جلو برند تا جایگزین بچه های تخریب در شاخ شمیران شوند.
ساعت 10صبح بود که به سنگر داخل خط رسیدیم..حاج ناصر اسماعیل یزدی مسوول بچه های تخریب مستقر در خط بود. هنوز بچه ها داخل سنگر نرفته بودند که آتش دشمن شروع شد. و ارتفاع بالای سنگر ما رو زیر آتیش گرفت. و با خوردن گلوله ها روی صخره ها سنگ های زیادی پایین میریخت..آتیش که شروع شد حاج ناصر نگران به اینطرف و آنطرف میرفت.
گفتم ناصر تو که آدم جیگر داری هستی چرا دست و پاهات رو گم کردی. اون با خنده گفت: این بی پدر و مادرها اشک ما رو این چند روزه در آوردند. هوا که روشن میشه از زمین و آسمون گلوله میاد. صبر کنید الان سروکله هلکوپترهاشون هم پیدا میشه..
ناصر راست میگفت.. هلکوپترها هم توی آسمون ظاهر شدند و چند تا موشک سمت سنگر ما شلیک کردن. همه بچه ها توی سنگر چپیدند و یک ساعتی گذشت و بچه هایی که باید عقب میرفتند آماده شدند. حدود 20 نفر بودند که باید عقب میرفتند...
چون دشمن آتیش فراوان میریخت و احتمال تلفات بود قرار شد بچه ها دو قسمت بشند و با فاصله عقب برند. من میخواستم با گروه اول عقب برم اما تا وضو بگیرم و ماسک شیمیایی ام رو پیدا کنم طول کشید و گروه اول رفتند سمت دریاچه دربندی خان که با قایق به عقب برگردند.
قبل از عقب رفتن ، صحبت از بمباران شیمیایی منطقه شد و گفتند اگر قبل از ظهر به آنطرف آب رسیدید برید چادرها رو جمع کنید و به مقر بچه های تخریب در شهر بیاره برید و اگر بعد از ظهر از آب گذشتید مستقیم به مقر بیاره برید
ما تا لب اسکله رسیدیم طول کشید و قایق هم دیر اومد و اذان ظهر رو گفته بودند که به اسکله لشکر رسیدیم. نماز رو خوندیم و حرکت کردیم. ماشین نبود و مجبور بودیم یک مقدار از مسیر رو پیاده بریم. رسیدیم سر دوراهی که یه راه اون به مقر زیر ارتفاع تیمورژنان میرفت. شیخ تاج آبادی گفت استخاره کن. اگر خوب اومد میریم به مقر جلو و اگر بد اومد میریم مقر"بیاره"
من یک تسبیح کوچیکی توی سنگر پیدا کرده بودم و برای خودم هم نبود و با اون استخاره کردم و رفتن به مقر جلو بد اومد و در همین حین هم یک وانت خالی رسید و همه سوار شدیم و به سمت عقب حرکت کردیم. وقتی عقب میرفتیم هواپیماهای دشمن توی آسمون بودند و مدام شیرجه میرفتند و بمبارون میکردند و چند جا ما هم مجبور شدیم از ماشین پایین بریزیم و روی زمین دراز بکشیم. هنوز وارد حلبچه نشده بودیم که یکی از هواپیماها برای بمباران شیرجه رفت و ما توی آسمون مسیر حرکت بمب ها رو به هم نشون میدادیم. بمبها درست میرفت سمت مقر ما توی خط... بمب های دشمن که زمین خورد من گفتم غلط نکنم مقر ما رو بمبارون کرد.
نزدیک عصر بود که به مفرمون در شهر بیاره رسیدیم. نهار خوردیم و من هم خیلی خسته بودم خوابم برد...یک ساعتی به اذان مغرب بود که با صدای پچt> پچ بچه ها بیدار شدم.یکی از بچه ها از جلو اومده بود و خبر بمباران مقر را آورده بود. فقط میگفت همه بچه ها از بین رفتن.
با یکی دو تا از بچه ها و شیخ مسعود تاج آبادی با ماشین گردان رفتیم به مقر زیر ارتفاع تیمور ژنان... ماشین تا بالا نمیرفت و مجبور شدیم بقیه راه رو پیاده بریم.هنوز به شیاری که چادر هامون در آن مستقر بود نرسیده بودیم که یک عده میگفتند جلو نرید منطقه آلوده است و بمب شیمیایی زدند. ما توجهی نکردیم و به محوطه مقر که رسیدیم دیدیم چادر ها روی هم خوابیده اند . بچه های پست امداد گفتند همه را عقب بردند. فکر کنیم بردند معراج شهدای جوانرود.
سوار وانت شدیم و خودمون رو به معراج شهدای جوانرود رسوندیم. دو ساعتی از اذان مغرب گذشته بود. سراغ بچه ها رو گرفتیم. گفتند یک تعداد شهید برای ما آوردند و داخل سردخونه اند. از اونها خواستیم که اجازه بدهند اونها رو شناسایی کنیم.بچه های معراج گفتند امکانش نیست. من زدم زیر گریه و گفتم برادر ما باید اینها رو ببینیم اینها همسنگران ما هستند .مسوولشون دلش به حال ما سوخت و درب کانکس رو باز کرد...کف کانکس پر بود از شهید که همه رو داخل پلاستیک پیچیده بودند. نه زانوهام جون داشت و نه دستم یاری میکرد که پلاستیک روی صورت بچه ها رو کنار بزنم و از طرفی هم مدام مسوول کانکس میگفت برادر یک خورده زودتر.
اولین شهیدی که پلاستیک رو از صورتش کنار زدم شهید سید عباس میرنوری بود. خیلی آروم خوابیده بود دور لب و اطراف گوشهاش یک مقدار کف جمع شده بود. شیخ تاج آبادی بیرون کانکس بود و سوال کرد بچه های ما هستن..گفتم آره اولیش سید عباس بود و بعد ابوطالب و بعد غلامرضا و نوبخت و دیگر بچه ها.
شوخی نبود بدن بی جان یازده تا بچه ها داخل کانکس معراج شهدا بود. صورتهاشون سفید شده بود و آرام خوابیده بودند. مشخصاتشون رو ثبت کردیم و درب کانکس رو بستند.
از معراج بیرون اومدیم و به سمت مقرمون راه افتادیم. من عقب وانت نشستم و تا خود مقر گریه کردم توی راه مدام به این جمله سید عباس فکر میکردم که گفت : عملیات رفتیم و کسی شهید نشد.. به مقر که رسیدیم بچه ها دور ما رو گرفتند .. شب جمعه بود. اعلام کردیم رفقا برای دعای کمیل داخل ساختمون جمع بشند. بچه ها اومدند و من وسط خوندن دعای کمیل خبر شهادت بچه ها رو دادم و غوغایی شد دعا که تموم شد یک خبر دیگر هم به ما رسید و اون خبر شهادت عزیز ترین یارمون شهید غلامرضا زعفری بود. روزهای آغازین سال 67 روزهای سختی برای ما بود.
روز 13 فروردین بود که با تعدادی از بچه ها رفتیم برای جمع کردن چادرهای مقری که توی خط داشتیم . چون روز سیزده بدر و از طرفی هم شب نیمه شعبان بود گفتیم روحیه بچه ها عوض بشه .. مهدی صور اسرافیل شروع کرد سرود خوندن ... وگفت برادر ها من هرچی میگم شما بگید. گرفت ، گرفت .. مهدی خوند...فلق دوباره رنگ خون گرفت و همه بچه ها یک صدا میگفتند گرفت، گرفت و میزدند زیر خنده. و بعد هم چون شب نیمه شعبان بود با هم سرود" ای ولی عصر" رو خوندیم ... به مقر که رسیدیم چون چادر ها روی زمین خوابیده بود همه با هم چهار طرف چادر را گرفتیم و بلند کردیم و بچه ها پایه های چادر رو مستقر کردند و چادرها سر جای خود قرار گرفت چادرها که سر پا شد ما با منظره ای مواجه شدیم که اشک ها رو سرازیر کرد. دیدیم جانماز ها کنار هم در یک ردیف پهن شده و این حکایت میکرد که دوستان شهید ما برای نماز جماعت ظهر و عصر مهیا شده بودند و وقت نماز مقر بمباران شده بود.
چادرها رو جمع کردیم و نزدیک غروب بود که به نزدیک مقرمون در بیاره رسیدیم.. دیدم ماشینها چراغ میزنند که جلو تر نرید . دشمن شیمیایی زده. باز به دلمون بد اومد که اینبار هم مقر ما رو زده. تا جلوی مقر رسیدیم . حاج احمد ماشین رو نگه داشت. من زودتر از همه پایین پریدم و سر بالایی جلو مقر رو بدو بالا رفتم. دیدم چادر تدارکات روی درخت آویزونه و یکی هم به پشت روی زمین افتاده.دلم ریخت و بچه ها رو صدا زدم . دیدم کسی جواب نمیده.. وارد ساختمون شدم همه جا تاریک بود و صدایی از کسی نمیومد .. کف اطاق تعداد زیادی پتو افتاده بود . پتوها رو وارسی کردم. اطاق خالی بود. از ساختمون بیرون اومدم و بچه های دیگه هم رسیدند و همه جا رو وارسی کردیم. یکی از بچه ها صدا زد بچه ها رفتند بالای ارتفاع و کسی اینجا نیست. خاطرمون جمع شد که تلفات زیاد نیست. رفتیم سر وقت چادر تدارکات ... شهید رضا استاد به پشت افتاده بود و صورتش خونی بود. اون رو داخل پتو پیچیدیم و به معراج شهدا بردیم.
قرارمون بود که شب نیمه شعبان برای ولادت امام زمان (ع) جشن بگیریم که هواپیماهای دشمن برنامه ما رو به هم زدند. اون روز نزدیک 50 نفر از بچه ها ی تخریب لشگر 10 سیدالشهداء(ع) مصدوم شیمیایی شدند. یه تعداد که حالشون خراب بود و حالت تهوع داشتن با مینی بوس به بهداری فرستادیم و ما هم که حالمون زیاد بد نبود موندیم . نماز مغرب و عشا رو که خوندیم وضعمون به هم ریخت و سرفه های شدید و خارش پوست شروع شد ... حالت تهوع و درد چشم هم اضافه شد و مجبور شدیم که به بهداری مراجعه کنیم و ما رو فرستادند پاوه و بعد هم کرمانشاه و در نهایت در بیمارستان امیرکبیر اراک بستری شدیم .
در بمباران دو تا مقر تخریب لشگر ده سیدالشهدا (ع). 14 تا شهید دادیم و بیش از پنجاه نفر هم مصدوم شیمیایی شدند. و گردان ما در تهران پخش بین دو تا بیمارستان شد. عده ای در بیمارستان لقمان... تعدادی هم در بیمارستان بقیه الله...
یاد و خاطره همسنگران شهیدمان را در عملیات بیت المقدس 4 گرامی میداریم. شهیدان: ابوطالب مبینی- کیوان آقامحمدقلی مقدسی- داریوش رستگارمقدم- محمدطالبی- رضانوبخت- محسن صباغزاده- فتح اله محمدخانی- غلامرضاکاظمی-سیدعباس میرنوری- قربانعلی شیرمرغی- علیرضاآقایی- رضااستادفینی- ابوالفضل دهقان- اکبرطحانی
تاریخ : شنبه 95/2/4 | 1:12 صبح | نویسنده : احمد یوسفی | نظر
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه
آرشیو مطالب
لینک های مفید
امکانات وب
بازدید امروز: 9
بازدید دیروز: 78
کل بازدیدها: 983767